کد مطلب:292402 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:247

حکایت دوازدهم: شیخ ورّام

و نیز سیّد والا مقام مذكور فرموده: رشید ابوالعباس بن میمون واسطی هنگام سفر به سامره قضیه ای را برای من تعریف كرد.

او گفت: جدّ من ورّام بن ابی فراس قدس اللَّه روحه به جهت درد و مرضی كه پیدا كرده بود از حلّه به طرف مشهد آمد و مدّت دو ماه الا هفت روز (پنجاه و سه روز) در مقبره های قریش اقامت گزید.

گفت: من از شهر واسط به سوی سر من رأی رفتم در حالیكه هوا بشدت سرد بود. روزی با شیخ ورّام در مشهد كاظمی گرد هم جمع بودیم و تصمیم خود را برای رفتن به زیارت به او گفتم.

گفت: می خواهم با تو نامه ای بفرستم كه آن را بر دكمه لباس خود ببندی یا در زیر پیراهن خود پنهان كنی. آنگاه آنرا به لباس خود بستم.

فرمود: وقتی به قبّه شریفه یعنی قبّه سرداب مقدس رسیدی در اوّل شب داخل آنجا شو و صبر كن تا همه خارج شوند و تو آخرین كسی باشی كه می خواهی بیرون بیایی آنگاه در همان زمان نامه را در قبه بگذار و وقتی صبح به آنجا رفتی و نامه را در آنجا ندیدی به كسی چیزی نگو. گفت: پس آنچه را كه گفته بود انجام دادم.

آنگاه صبح رفتم و نامه را پیدا نكردم و به سوی خانواده خود برگشتم و شیخ هم قبل از من به میل خود به سوی اهل خود یعنی به حلّه برگشته بود.

پس در فصل زیارت آمدم و شیخ را در منزلش (واقع در حلّه) ملاقات كردم. به من فرمود: آن حاجت برآورده شد.

ابوالعباس گفت: از زمان فوت شیخ تا به حال كه نزدیك سی سال است این قضیه را به هیچ كس نگفتم غیر از تو.